بررسی تطبیقی وجودشناسی نزد افلاطون و ارسطو |
کلمات کلیدی: وجود شناسی ، اوسیا، جوهر, مثل
فصل اول
1- تاریخچه اجمالی وجود نزد فلاسفه پیش از افلاطون
1-1- وجود نزد فلاسفه پیش از پارمنیدس
مفهوم هستی به اقتضای طبع خود یکی از داده های بنیادینی است که فیلسوفان از تمام نظرگاه های متصور با آن مواجه شده اند و از تمام زوایای ممکن در آن موشکافی کرده اند در اینجا نیز یونانیان گام نخست را برداشته اند. آنگاه که نخستین اندیشمندان یونانی خردورزی فلسفی را آغاز کردند نخستین چیزی که از خود پرسیدند این بود:واقعیت از چیز خمیر مایه ای ساخته شده است ؟ این پرسش بخودی خود به طور مشخص نشان دهنده اساسی ترین نیاز ذهن بشر بوده است. برای فهمیدن چیزی آن را با طبیعت چیز دیگری که از قبل می شناسیم همسان می گیریم.
بنابراین شناخت حاق واقعیت به طور کلی حصول این فهم برای ما این است که یک یک اشیاء بیشماری که جهان بر ساخته اند در اساس با هر چیز دیگر ذاتا یکسان اند.به موجب این عقیده استوار ،استوار به جهت ریشه داری آن در ذات فهم بشر، نخستین اندیشمندان یونانی کوشیدند تا طبیعت را به ترتیب به آب آنگاه به هوا و بعد به آتش تحویل کنند تا اینکه سر انجام یکی از آنها با این بیان در یافتن پاسخ کامیاب شد که خمیر مایه اولیه سازنده واقعیت هستی است . این پاسخ آشکارا درست بود زیرا بی درنگ واضح نیست که هوا و آتش در تحلیل نهایی چیزی جز آب نباشند یا بر عکس آب بخودی خود چیزی جز هوا یا آتش نباشد.اما بدون شک آب ،هوا،آتش هر چه که باشند دست کم در این امر مشترکند که همگی هستند هر یک از آنها هستی است و چون این مطلب را درباره هر چیز دیگری هم می توان گفت نمی توانیم از این نتیجه بپرهیزیم که هستی تنها خاصیتی است که یقینا در هر چیزی که هست بنحو مشترک حضور دارد پس هستی رکن نهایی و اساسی واقعیت است.هنگامی که پارمنیدس الیایی به کشف این مطلب نائل آمد به یکباره خردورزی مابعدالطبیعی را به آنجا کشانید که همواره یکی از مرزهای نهایی آن باقی خواهند ماند اما در همان حال خود با چیزی درگیر کرد که همچنان یکی از بدترین مشکلات مابعدالطبیعی برای ما بشمار می آید.برای اسلاف پارمیندس این میسر بود که طبیعت را با آب و آتش یا هوا همسان انگارند بی آنکه در تعیین معنای آن واژه ها به زحمت بیفتند. اگر من بگویم همه چیز آب است همگان منظور من را می فهمند اما اگر بگویم همه چیز هستی است می توانم با اطمینان منتظر باشم که از من بپرسند: هستی چیست؟ چرا که در واقع همه ما بسیاری از هستی ها را می شناسیم اما اینکه خود هستی چیست یا چه باید باشد مساله بی اندازه مبهم و بغرنج است.
حل مسائل اساسی فلسفه، به طور مستقیم یا غیر مستقیم، آشکار یا ضمنی، بستگی تام به پاسخی دارد که به پرسش های بنیادین داده می شود، و در ارتباط تنگاتنگ با نوع رویکردی است که نسبت به این مسئله در پیش گرفته می شود. مسائلی چون ماهیت شناسی، پدیده شناسی، ساختارشناسی، شناخت شناسی، انسان شناسی، اخلاق شناسی، شناخت خیر و شر، آزادی و اجبار، ضرورت و تصادف، و سایر مسائل مهم دیگر فلسفی، در ارتباط با موضوع هستی شناسی و وجود شناسی طرح می شوند و پاسخ به آن ها در گرو پاسخی است که فلسفه به مسئله ی هستی شناسی می دهد.
طالس ملطی از نخستین فیلسوفانی بود که کوشید تا به مسئله هستی شناسی بپردازد و به آن پاسخی صریح و روشن بدهد. از نظر طالس آب گوهر بنیادین هستی و ماده نخستین بود و بقیه چیزها همگی از آب ساخته شده بودند. او بر این باور بود که جهان ریشه آبی داشته و زمین بر آب قرار گرفته است.
انکسیمندر- از دیگر فیلسوفان مکتب ملطی- معتقد بود که تمام اشیاء از یک نوع ماده ساخته شده اند، ولی این ماده هیچ کدام از موادی نیست که ما می شناسیم، بلکه ماده ای است نامتناهی و جاودان که همه جهان را در برگرفته است. این ماده نخستین، در اثر تحولات درونی به صورت موادی در می آید که ما می شناسیم، و خود این مواد نیز به یکدیگر تبدیل می شوند.
انکسیمندر بر این عقیده بود که اشیاء چنان که تقدیر آن ها است، به همان اصلی باز می گردند که از آن برخاسته اند، زیرا که باید بیعدالتی های یکدیگر را در زمان مناسب جبران کنند.
انکسیمندر معتقد به حرکتی دائمی و ابدی بود که در ضمن آن جهان پدید آمده است. او هستی را مخلوق نمی دانست، بلکه آن را تکامل یافته ماده همیشه موجود می دانست که گوهر بنیادین هستی است.
انکسیمنس- سومین فیلسوف بزرگ مکتب ملطی- هوا را ماده نخستین و بنیادین هستی می دانست و بر این باور بود که هر چیز، گونه ای خاص یا ترکیبی ویژه از هوا است. او معتقد بود که روح و جسم نیز هر دو هوا هستند، اولی به نهایت رقیق و شفاف، دومی به نهایت متراکم و کدر. او آتش را نیز گونه ای هوای رقیق شده می پنداشت
خرید اینترنتی فایل متن کامل :
و می گفت: هوا چون متراکم گردد نخست به آب تبدیل می شود، سپس در اثر تراکم بیشتر به خاک و سنگ بدل می گردد. او اختلاف بین مواد مختلف را اختلافی کمّی دانست و آن را ناشی از میزان تراکم هوا می شمرد. او هوا را محیط بر همه چیز می دانست و می گفت همانطور که روح ما که از هواست ما را وجود می بخشد و حیات ما متکی به آن است، وجود جهان نیز متکی به باد و نفسی است که تمام جهان را در بر گرفته است. به گمان او جهان هم مثل سایر موجودات زنده نفس می کشید.
فیثاغورث گوهر بنیادین هستی را روحی می شمرد که به صورت اعداد تجلی می یافت. این روح به باور او موجودی است باقی و بیمرگ که به شکل گونه های گوناگون موجودات زنده در می آید و پس از آن که پاره ای از آن با موجودی پا به جهان هستی می گذارد، و دورانی معین را همراه آن می گذراند، هنگام مرگ جسمانی، از وجود آن موجود خارج شده و بار دیگر همراه پیکر موجودی دیگر به جهان باز می گردد.
فیثاغورث همه چیز را عدد می دانست و بر این باور بود که نسبت های عددی صحیح بین چیزها به آن ها هویت و موجودیت می بخشد، و به پاره های روح آغازین اجازه نمود و بروز مادی می دهد، بنابراین نسبت های عددی ساده است که جهان هماهنگ و منظم و هارمونیک را پدید آورده است.
گزنوفانس معتقد بود که همه چیز از خاک و آب ساخته شده و این دو ماده، مواد بنیادین و نخستین هستی هستند. او جهان را آفریده آفریدگاری یگانه می دانست که بدون هیچگونه تلاش و تحرک، فقط به نیروی اندیشه ی خود همه چیر را به حرکت در می آورد و جنبش زاییده قدرت تفکر اوست.
هراکلیتوس آتش را ماده نخستین و گوهر بنیادین هستی می دانست و می گفت که هر چیزی همانند شعله آتش از مرگ چیزی دیگر پدید می آید: « میرا مانا است و مانا میراست. یکی در مرگ دیگری می زید و در زندگی دیگری می میرد.» ، « همه چیز از یک چیز و یک چیز از همه چیز به وجود می آید.»
از نظر هراکلیتوس آتش اصلی که گوهر بنیادین و ماده آغازین هستی است هرگز خاموش نمی شود. جهان همیشه یک آتش زنده جاوید بوده و هست و خواهد بود.
هراکلیتوس معتقد به جنگ میان اضداد بود و می گفت که جنگ پدر و پادشاه همگان است و اوست که برخی را خدا و برخی را انسان،برخی را برده و برخی را آزاد کرده است. وی جنگ را امری عمومی و ستیزه را عدالت می دانست و می گفت: همه چیز در اثر ستیزه به وجود می آید و در نتیجه ستیزه نیز از بین می رود، و اساس هستی بر بنیان ستیزه و نزاع بین اجزای متخاصم متضاد استوار است. هراکلیتوس ظهور و بقای موجودات را معلول معارضه اضدادی معرفی میکند که با یکدیگر در تقابل هستند و یکدیگر را بر پای میدارند و میگوید پلمس به معنی جنگ و ستیز پدر همه اشیا ست.
هراکلیتوس روح را ترکیبی از آب و آتش می دانست که از میان این دو عنصر، آتش شریف و آب پست است.
امپدوکلس عقیده داشت که بین عناصر های چهارگانه، دو نیروی اصلی متضاد وجود دارد و از کنش و واکنش آن دو جهان شکل می گیردو ساختار می یابد. او این دو نیروی متضاد را ” مهر” و ” ستیز” می نامید، و معتقد بود که ” مهر” اجزاء را به هم پیوند می دهد و با هم ترکیب می کند، و” ستیز” آن ها را از هم می پراکند. او “مهر و ستیز” را نیز جزو گوهر های بنیادین و نخستین، و در ردیف عناصر های چهارگانه قرار می داد. از دید او تغییرات جهان هدفمند نیستند، بلکه در نتیجه تصادف روی می دهند و در نتیجه آن ” مهر و ستیز” به طور متناوب جانشین هم می شوند، و در این روند دور و تسلسلی دائمی و بی مرگ وجود دارد، به این ترتیب که وقتی عناصر ها به وسیله ” مهر” در هم می آمیزند، ” ستیز” آن ها را به تدریج از هم جدا می کند، و چون ” ستیز” به طور کامل آن ها را از هم جدا کرد، “مهر” بار دیگر آن ها را به هم می پیوندد، بنابراین ماده مرکب موقت است و فقط عناصر های چهارگانه و دو نیروی “مهر و ستیز” اصالت ذاتی دارند و بنیادین و جاویدانند.
انکساگوراس روح را گوهری می دانست که در موجودات زنده بر همه چیزهای دیگر مسلط است، گوهری نامتناهی و آزاد که با هیچ چیز مخلوط نمی شود و بر خلاف اجزای مادی، حاوی هیچ تضاد یا ترکیبی نیست. روح از نظر انکساگوراس سرچشمه جنبش و چرخش است،و در تمام موجودات زنده اعم از انسان و حیوان دارای شکلی واحد و گوهری یگانه است.
دموکریتوس گوهر بنیادین هستی را اتم های از لحاظ فیزیکی غیر قابل تقسیم و از لحاظ فلسفی فنا ناپذیر
می دانست که همیشه در جنبش و گردش بوده و خواهند بود و در فضایی تهی شناور و سرگردانند. تعداد اتم ها و انواع آن ها بی نهایت است و تفاوت آن ها فقط در شکل و اندازه هندسی و فضایی آن هاست.
از دید دموکریتوس حتی روح هم از اتم تشکیل شده است و حرکت اتم ها در روح شبیه حرکت ذرات غبار در نور خورشید است، آن هنگام که باد نمی وزد.
دموکریتوس فضای تهی را که اتم ها در آن شناورند، بی پایان می دانست و معتقد بود که در آن خالی مطلق نه بالا وجود دارد و نا پایین. او حرکت اتم ها را قانونمند و جهت دار می دانست و معتقد بود که این جنبش جاودانه بر اساس قوانین طبیعی رخ می دهد و هیچ گونه تصادف یا اختیاری در آن وجود ندارد.
توجیه هستی شناسانه ی دموکریتوس به دور از هرگونه توسل به علت غایی و هدف نهایی بود. او هستی را بر مبنای واقعیت آن و قوانین طبیعی حاکم بر آن توجیه می کرد و هیچ گونه علت غایی یا عامل خارجی را در آن دخالت نمی داد.
پروتاگوراس منکر حقیقت عینی خارج از ذهن انسان بود و عقیده داشت که تنها چیزی که شاید وجود دارد، دریافت های ناشی از حواس انسان های مختلف است که به شدت شخصی و غیر قابل انتقال است، و خارج از آن، هستی چیزی نیست، یا اگر هم هست قابل دریافت و درک نیست. او می گفت به تعداد افراد حقیقت وجود دارد و حقیقت هستی از دید هر کس، همان چیزی است که خودش درک می کند و بیرون از حیطه ادراک شخصی او چیزی وجود ندارد.
گورگیاس معتقد بود که یا در جهان هیچ چیز وجود ندارد، یا اگر هم چیزی وجود داشته باشد غیر قابل درک و شناخت است.
فرم در حال بارگذاری ...
[جمعه 1400-05-08] [ 02:21:00 ق.ظ ]
|